کد مطلب:12355 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:266

میان قریش و قرآن پرده و حجاب است
«و منهم من یستمعون الیك افانت تسمع الصم و لو كانوا لایعقلون(42)و منهم من ینظر الیك افانت تهدی العمی و لو كانوا لایبصرون»(43)

یونس / 42 و 43

ترجمه: 42- گروهی از آنان به تو گوش فرامی دهند (اما گویی هیچ نمی شوند و نمی فهمند). آیا تو می توانی سخن و اندیشه خود را به گوش كران برسانی؛ هر چند كه اهل خرد نباشند و نفهمند؟!

43- و گروهی از آنان به سوی تو نگاه می كنند (اما گویی هیچ نمی بینند) آیا تو می توانی نابینایان را هدایت كنی؟!

«حم. تنزیل من الرحمن الرحیم. كتاب فصلت آیاته قرآنا عربیا لقوم یعلمون. بشیرا و نذیرا فاعرض اكثرهم فهم لایسمعون». فصلت / 1 تا 4

ترجمه: حم. این كتابی است كه از جانب آفریدگار بخشنده و مهربان نازل شده است. كتابی كه آیاتش توضیح و تشریح شده است. قرآنی است عربی برای جمعیتی كه در راه علم و فهم قدم بردارند. بشارت دهنده و بیم دهنده است. اما بیشتر مردم به حقایق گوش فرانمی دهند.



[ صفحه 87]



شب فرارسید، و «ام القری» یعنی مكه آرام گرفت در حالی كه مصطفی (ص) در خانه خود برای نیایش با پروردگار بپاخاسته بود. شب را با تلاوت قرآن گذراند تا آن گاه كه سپیده دم سر زد، و پیامبر نماز صبح را به جای آورد، و پس از مدتی نور بامداد درخشان از مشرق پدیدار گشت. محمد (ص) در نقطه ای نزدیك خانه خود با سه تن از مشركان قریش ناخواسته روبرو شد: ابوسفیان، ابوجهل و اخنس بن شریق. اینان به یكدیگر رو كردند و از هم پرسیدند: ما در این وقت برای چه كاری از خانه خارج شده ایم؟ هر یك از این سه تن در شب گذشته، در تاریكی، جایی پنهان شده بود، و شب را تا صبح در نزدیك خانه پیامبر بیدار مانده بود تا به او گوش دهد، در حالی كه مشغول به نماز و تلاوت قرآن بود. آنان یكدیگر را بر این كار ملامت نمودند، و عهد كردند كه دیگر این نوع كار را تكرار نكنند مبادا یكی از جاهلان آنان را در این وضع ببیند، و جرمی بر او وارد سازد، و یا در پی آنان برود، و كلمات قرآن به گوش و قلبش نفوذ یابد، و او را تحت تأثیر خود قرار دهد.

شب بعد، هر یك از آنان باز پنهانی به همان محل خود در نزدیك خانه مصطفی (ص) برگشت در حالی كه خیال می كرد هر یك از دو رفیقش به پیمان خودش عمل كرده است كه به این محل نیاید. تا آن زمان كه سپیده دم بر آمد، و هر سه متفرق شدند. اما در راه یكدیگر را دیدند و باز یكدیگر را ملامت نمودند. برگشتند، و مانند شب اول باز پیمان بستند. لكن شب سوم باز پنهانی به آنجا آمدند، و هر یك در جای خود قرار گرفت. آنان شب را به صبح آوردند در حالی كه به آیات قرآن كه پیامبر تلاوت می نمود گوش فرامی دادند، و هیچ یك از آنان محل دو رفیقش را نمی دانست. هنگامی كه در راه به هم رسیدند به یكدیگر بد گفتند، و با هم به مشاجره پرداختند، و به شدت خود را سرزنش كردند، و تصمیم گرفتند كه از جای خود حركت نكنند مگر با عهد و پیمانی محكم كه هرگز این نوع رفتار را تكرار ننمایند.

صبح نورانی فرارسید. «اخنس بن شریق» همان آغاز سپیده دم از خانه خارج شد در حالی كه می خواست كار را قطعی كند. به خانه ابوسفیان آمد و با شتاب پیش از آنكه او سخنی بگوید گفت: ای ابوسفیان مرا از نظر خود درباره آنچه از محمد (ص) شنیدی آگاه كن. ابوسفیان كه درباره این سؤال غافلگیر شده بود با حیرتی عجیب و لكنت زبان



[ صفحه 88]



گفت: ای ابوثعلبة، قسم به خدا من از محمد (ص) مطالبی را شنیدم كه آنها را خوب می فهمم، و مقاصد و اهداف آنها را ادراك می كنم. و نیز جملاتی را شنیدم كه معنی و مقصود آنها را نفهمیدم.

این جمله ها را گفت و چیزی اضافه نكرد. اخنس از نزد ابوسفیان برگشت و نفهمید كه نظر او چیست. به جانب ابوالحكم آمد و نظر او را در باب آنچه از محمد (ص) شنیده بود پرسید. ابوجهل با حالتی حیرت زده ناگهانی گفت: تو چه شنیدی، ما و فرزندان عبد مناف پیوسته در شرف و بزرگی با هم منازعه داشتیم. هم آنان اطعام مساكین می كردند و هم ما اطعام می كردیم. آنان تحمل سختیها می نمودند. ما هم رنجها را تحمل می نمودیم. آنان دستشان در عطا و بخشش باز بود. ما هم به عطا و بخشش عادت داشیم. تا آنجا كه ما دو خاندان مانند دو اسب شانه به شانه هم حركت می كردیم. حالا اینان می گویند: از خانواده ما پیامبری ظهور كرده است كه از جانب آفریدگار جهانیان به او وحی می شود. ما كی و كجا به این منزلت و شرف می رسیم؟ حال كه چنین است قسم به خدا كه هرگز به او ایمان نخواهیم آورد، و او را تصدیق نخواهیم كرد [1] .

آمدن رئیس و بزرگ قبیله «دوس» به مكه گوش به گوش به اطلاع قریش رسید. او «طفیل بن عمرو» بود كه موسم حج برای زیارت خانه خدا به مكه می آمد. مردانی از قریش پیش از ورودش در مكانهایی نزدیك به مكه به استقبال او شتافتند در حالی كه احترام و امكانات زیادی را برای او قائل بودند. او شاعری بود شریف و خردمند، و در میان قوم و قبیله اش مورد احترام و اطاعت. مشركان قریش می دانستند كه اگر او را رها كنند تا به آیات قرآن گوش فرا دهد محققا اسلام می آورد، و در پی او تمام قبیله «دوس» هم به اسلام داخل خواهند شد.

قریشیان به او گفتند: ای طفیل، تو به شهر ما قدم گذاشته ای. و این مرد كه در میان ما



[ صفحه 89]



ظاهر شده است برای ما مشكل ایجاد كرده است. اجتماع و اتحاد ما را پراكنده ساخته، و وضع ما را به كلی از هم گسیخته است. گفتارش واقعا چون سحر است كه میان شخص و پدر و برادر و همسر و فرزندانش تفرقه می افكند. ما بر تو و قوم تو می ترسیم مبادا گرفتاریها و مشكلاتی كه از او بر ما وارد شده است بر شما هم وارد شود. بنابراین با او به هیچ روی صبحت مكن و به سخنان او مطلقا گوش فرا مده. قریشیان دائما با او همراه بودند، و به نصیحت و تهدید او می پرداختند تا او را قانع ساختند. آنان به وعده و قول او اطمینان یافتند، و او هم بر آن شد كه با محمد (ص) نه سخنی بگوید و نه از او چیزی بشنود.

طفیل به جانب كعبه روان شد در حالی كه پنبه ای در گوش خود گذاشته بود تا از اینكه صدایی از دعوت كننده به اسلام به گوشش برسد خود را حفظ كند. اما به محض آنكه دید مصطفی در كنار خانه خدا به نماز ایستاده ناخواسته به او نزدیك شد. در آن حال كلماتی از آیات قرآنی به گوشش نفوذ یافت بی آنكه پنه در گوش او مانع نفوذ آیات الهی گردد.

طفیل در حالی كه با خود می اندیشید، و یاد خدا و مرگ و آخرت را در ضمیر خود زنده می كرد گفت: ای وای بر من، قسم به خدا كه من مردی هشیارم، و شاعری هستم كه سخن بر من پوشیده نمی ماند. این چیست كه نمی گذارد حقایقی را كه این مرد می گوید بشنوم، كه اگر خوب باشد بپذیرم و اگر زشت و بد باشد آن را رها كنم؟! من منتظر می مانم تا مصطفی (ص) به خانه اش برگردد. طفیل به راه افتاد، و در پی او رفت، و در خانه بر او وارد شد. آنگاه به او گفت: ای محمد (ص) قوم تو به من چنین و چنان گفتند. اینان دائما مرا از وضع تو نرسانیدند. تا آنجا كه هر دو گوشم را بستم كه سخنان تو را نشوم. اما این خدا بود كه می خواست گفته های تو را به گوش من برساند. من سخنان بسیار خوبی را از زبان تو شنیدم. دعوت و برنامه ات را به من بازگو كن. مصطفی (ص) برنامه و دعوت خود را بازگو نمود. و آیاتی از قرآن را برای او تلاوت كرد. طفیل گفت: به خدا هیچ كلامی را تاكنون زیباتر از این كلام نشنیده ام، و نه مطلبی را متناسبتر و عادلانه تر از آن. من اكنون اسلام آوردم. من به رسالت تو شهادت می دهم؛ شهادت حق. ای پیام آور خدا، من مردی هستم كه در میان قوم خود مورد احترام و اطاعت می باشم. من به سوی آنان



[ صفحه 90]



باز می گردم و آنان را به اسلام دعوت می كنم. تو از خدا بخواه كه برای من نشانه و حقیقتی قرار دهد تا درباره آنچه كه آنان را دعوت می كنم یاری و كمكی باشد... مصطفی (ص) برای او دعا نمود. طفیل به سوی قوم خودو برگشت در حالی كه چهره اش به نور ایمان می درخشید. در میان آنان ایستاد و آنان را به اسلام دعوت كرد. تا آن زمان كه جنگ خیبر پیش آمد؛ در اوائل سال هفتم هجری - طفیل بن عمرو بر پیامبر (ص) وارد شد با هفتاد یا هشتاد خانواده از قبیله «دوس» كه همراه او بودند، و همگی به اسلام در آمدند.

طفیل تا آن زمان كه پیامبر در حیات بود با آن حضرت همراهی و همگاهی داشت. او با فداكاری تمام در نبرد با اهل رده [2] در یمامة جنگید تا به فیض و افتخار شهادت نائل آمد.



[ صفحه 91]




[1] السيرة النبوية از ابن هاشم 337/1.

[2] اهل رده كساني بودند كه پس از آنكه به اسلامه در آمدند كافر شدند.